¦¦ EnrIque PersIan ¦¦ :: the first website persian for enrique f

enrique, iglesias, enrique iglesias, enrique+iglesias, www.enriquepersian.com,انریکه ایگلسیاس ، موزیک ، انریکو ،‌ دانلود

¦¦ EnrIque PersIan ¦¦ :: the first website persian for enrique f

enrique, iglesias, enrique iglesias, enrique+iglesias, www.enriquepersian.com,انریکه ایگلسیاس ، موزیک ، انریکو ،‌ دانلود

امروز خداییش مس خواستم از بابام کلی گله کنم..... آخه خیلی بهم گیر میده..اعصابم کلی بهم ریخته..
اما میدونید آخه  یه هفته ای میشه که مادربزرگم از ساری اومده ای اینجا.... امروز بعداز ظهر هم نشست به برامون از خاطرات گذشته اش گفت.. اگر راستش رو بخواین من خودم..امروز داشتم از شرم ٬ عرقم در میومد..اگر بدونید چه چیزایی می گفت..من هم اینجا چند قسمت از حرفاش رو براتون مینویسم..

---------------------------------------------------

* میگفت وقتی ۱۷ ساله بود.. پدرش ۷ تا زن برده بود! از همون اول هم پاک بود ..یه دختر متعصب به دین.. می گفت وقتی نا مادریش بهش فحش میداد یا به مادرش توهین میکرد
حاضر نمی شد وایسه و جوابش رو بده...همش میرفت بالای پشت بامشون ..می نشست و گریه می کرد..طوری که دستمالش وقتی خیس می شد..اونو جلوی آتیش می گرفت تا خشک بشه ٬‌ بعد دوباره  اشک هاشو پاک می کرد.

خلاصه توی همین سن بود ..که به اجبار ازدواج کرد..اونم به قول خودش با پسری که .خیلی خوشگل بود..چشمای آبی..موهای لخت.. ( خودتون تصورش رو بکنین)
میگفت اونقدر بابای این پسره پول دار بود که میشد گفت نصف ساری برای اونا بود..
رایتی اینم بگ که دلیل مخالفت مادربزرگم با این ازدواج این نبود که خانواده داماد بد باشند..
کلا خودش اصلا دلش نمی خواست ازدواج کنه.

به هر حال بگذریم..میرسیم تا اونجایی که نوبت به بابای من با برادراش و خواهرش رسید.
اون موقع دوران شاهنشاهی بود. بابای منم خلاصه مثل خیلی های دیگه اهل مبارزه و از این جور حرفا بود.
و فقط هم تنها کسی که با اینها هم عقیده بود ..مادربزرگم با برادراش بودند..به قول مادربزرگم..
همه فامیل درست مقابل اونا بودند..همش می خواستند به مادربزرگم منت بزارند و یا یه بهانه ای گیر بیارند تا بهش سرکوفت بزنند..بگن که چرا بچه هات رو اینجوری بار آوردی...
پدربزرگم هم که همش بهش گیر میداد ..اونم از همه بدتر بود..
تعریف می کرد که: برای اینکه پدربزرگم بویی نبره سرش رو گرم میکرد..بعد هم بابام اینا با دوستاش اعلامیه هارو...زیر حوض قایم میکردند...یعنی حوض رو میکندند بعد هم روشو با گچ می پوشوندند..یا مثلا اونا رو زیر سکو قایم میکردند..براس اینکه مامورها نفهمند..روشو با خاک می پوشوندند که به فرض این که روشو با گچ نپوشوندند..که مثلا قدیمی به نظر بیاد..

مادربزرگم کارشو با خیاطی شروع کرد...برای هر خیاطی هم ۱۰ تومان میگرفت..
بعد یه روز یکی از همسایه ها اومد بهش گفت که به دختر من قرآن یاد میدی...اونم چون از طرفی وقت نداشت ... و از طرفی هم نمی خواست دل اون رو بشکنه گفت باشه ...
چند روز بعد..یکی دیگه اومد و گفت خانوم~ فروتن ~ شما که به دختر فلانی درس میدین پس چرا به دختر من درس نمیدید..
خلاصه اونقدر دهان به دهان گشت که یکدفعه دید همه این محله دختراشون رو می خوان بیارن قرآن یاد بگیرند..البته بگم اونم این کارو فقط برای رضای خدا انجام میداد ...اصلا هم پول نمی گرفت....

خلاصه اون زمان گذشت...بابام اینا رفتن جبهه....اونم تنها شده بود با یکی دخترش..
اینم بگم که اونا اون موقع مستاجر بودند...و پدربزرگم هم دیگه کار نمی کرد..میئنش هم با خانواده خودشون شکرآب شده بود..
اینم بگم که پدربزرگم از اون آدمایی بود که بیخیال هستند..اصلا هم نمی فهمید که این پولا از کجا میرسه..!
بعد هم بعد از رفتن پسراش کلی بلا سرش آوردن ...از پسر صاحبخونه بگیر تا همسایه ها..
فامیلاشون و همسایه ها هم هی بهش سرکوفت میزدند که چرا پسرات رو فرستادی برند..
اونم همیشه در برابر حرفای اونا صبر میکرد...اینها همش به کنار...وقتی که خبر قبولی بابام و عموم توی دانشگاه تهران به گوششون رسید همشون ... دهانشون بسته شد..
مادربزرگم هم اصلا به روی خودش نیاورد..به قول خودش از اون آدمایی که نه با خوشی خودش رو میگیره و نه با غم از پا در میاد..همیشه  تو خودشه..
همیشه هم میگه من با توکل به خدا..و نظر و نیاز هام تونستم خودم و بچه هامو به اینجا برسونم...بدون کمک هیچ کس..تنهای تنها...فقط با خدا.

بگذریم...میرسیم به اینحایی که حق پدربزرگم  رو خوردند..
همین طور که قبلا گفتم..خانواده اونا پوبشون از پارو بالا میرفت...
اما ..
چون پدربزرگم از پدرش زودتر مرد..اونا ( خانواده پدربزرگم ) هم از این موقعیت سوئاتفاده کردند..
یعنی اینکه بدون اینکه مادربزرگم بفهمه..موقعی که میت پدربزرگم رو داشتن می بردند..اونا هم ازش یه مهر انگشت گرفتند.تا همه جیز رو بالا بکشند...
خلاصه اینکه همه رو به قول معروف و به خیال خودشو زدن تو رگ...بدون اینکه یه سکه سیاه هم گیر مادربزرگم و فرزنداش بیاد...جالب اینکه اونا فامیلیه پدربزرکم که فروتن بود رو ...~ دلدار~ گذاشتند...و همین باعث شد که هیچی به پدربزرگم نرسه..
اما جالب تر از اینکه این مالی که اونا به جیب زدند..باعث مرگ تک تک ..خانوادشون شد..
طئری که هر کسی که به طور خاصی توی این جریان بود ..از خودش گرفته...تا بچه هاش ..نوه هاشون.. همه جوون مرگ شدند...!!! ( باشنیدن این قسمت من موهام داشت سیخ میشد)
حالا هم فقط یک نفر از اونا توی خارج از کشوره...مه اونم وضعش درست نیست طوری که زن و شوهر هر کدوم توی یه اتاقند..و اصلا نمیتونند حرکت کنند...حتی غذا هم به زور میخورند...
آخرش هم این همه مال میفته دست شهرداری..!

به هر حال من خیلی چیزا را نگفتم...خیلی چیزا........!
به قول مادربزرکم شما باید الان ..خدا رو شکر کنید..که هرچی می خواین هست..همه چی دارید..
اما این خدا خودش میدونه که من سالی یک بار هم ..بهش سر نمیزنم..چه برسه به اینکه!
با خدم فکر کردم ..اینا که اینجوری شدند پس من چی می خوام بشم..با این وضعم..!
نظرات 2 + ارسال نظر
اشکمهرکوچولو دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:29 ب.ظ http://www.ashkmehr.blogsky.com

سلام٬ امیدوارم خوب باشین ٬ چه خاطرات جالب و آموزنده ای٬ منم آپ هستم ٬ در پناه آسمان ... bye bye honey

[ بدون نام ] دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:39 ب.ظ

چقدر صادقانه مینویسی به نظر من سبک نوشته هات یه جورایی مثل ساعدیه البته به نظر من !
ادامه بده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد