زنگ بیداری
عقربه ها آبستن مرگ اند
ساعت را برایم کوک کن
تا در کابوس هایم گم نشوم
آنگاه...
آغاز خواهم کرد
زنگ بیداری ام با چشمانت.
=============================================
مرد مرده
به مرد مرده ای حسادت می کنم
به هیچ انسان زنده ای نه!!
من، به مرده ای حسادت می کنم
که تو را هرگز ندیده است
=============================================
انتظار دریا
عشقت دریایی کبود
هر چه پیش می روی انتها را دور
پیش سر امیدها ، افتادن ها
عشق تو را تابستان چه زیباست
عشق تو آن زیبایی است که سرازیر نمی شود هرگز
خونی لباب و جاری
سال ها، سدها در هراس از او
و ساحل نیمه گرم غروب
کز کرده در رویای کودکان
عشقت پرستویی است بر فراز دریای بی جزیره
محبوبم
چه کسی جمع می کند بطری های شکسته را از چشمت
تنهایی را چه کسی ناله خواهد کرد
در تمام این اقیانوس ها یک نا خدا
تنها یک نا خدا
به تو می بخشد دریاهایش را ..محبوبم!
خدایا! مرا همواره آگاه و هوشیار دار تا پیش از شناختن درست و کامل کسی یا فکری - مثبت یا منفی - قضاوت نکنم .... دکتر علی شریعتی
======================================================
فال امروز : میرزا علی لاری جانی
| |
زلف بر باد بده تا بدهی بر بادم چین و شکن زلفت دل می برد و پیچ سبیلت زهره، دستی در پیش با رامش گران دارای و پایی در پس با میرغضبان و در طالعت دو خلوت داری با دو اکبر که یکی ناطقی از نور است و دیگری بهرمانی است. |
======================================================
فال امروز : میرزا مهدی کروبی | |
امّا ای صاحب فال، اگر در خوابت دانه پنبه دیدی، فوراً بیدار شو تا جویدن لحاف جهازیه خانم کوچیک رحل اقامتت به خانه حاج خانم نیندازد که رفتن همان و بازنگشتن همان. و نیز از مصاحب بد حذر کن که از جنس بد هم خطرناک تر است و اغلب مایه اتلاف خودسازی... از بخت توست که به زودی باز خواهی گشت و در وطنت (لرستان) الوار را دور خویش جمع می کنی، پس میخ ریاست مشو تا خاطر یارانت سوراخ نشود!
|
=======================================================
فال امروز : میرزا مصطفی معین | |
ای صاحب فال خوش باش که مرشدت داروی تلخ به جای تو نوشیده است، جیب مردم همچنان از آن توست، پس دست در جیب کن و بر سلامت مرشدت صدقه ای ده تا کامروا باشی. با بزرگان تا کمر خم شو و بر پایین دستان تا توانی بتاز که جز این رسم مروت نباشد و جوانمردی. به خود غرّه باش که در جسم تو روح مرد شجاع اسپانیایی تباری به نام «دن کیشوت» حلول نموده است. پس به زودی به همراه یاران وفاداری که نداری، به سوی برج و بارویی می روی، امّا هرچه می دوی به آن نمی رسی. افسوس مخور که رد صلاحیت، خود نشان از رأی بالا و محبوبیت فراوان توست و اگر شیخ اکبر بر مسند نشیند، تو را به مشاورت خود یا ریاست دانشگاهی در جابلقا خواهد خواست. از صورتت مرنج که نوبت ریاست امرای زیباروی به آخر رسیده و ملک هرچه زشت تر، رأیش بیشتر.
|
آبگوشت
زن وارد قصابی شد و گفت : " تورو خدا کمی آشغال گوشت یا چربی به من بدهید ... مدتی است بچه هایم گوشت نخورده اند."
مردی که آنجا بود گفت: " به حساب من یک کیلو گوشت به خانم بده! ."
زن از شوق بر خود لرزید و برای مرد دعا کرد.
ظهر شوهرش آمد. بوی آبگوشت مرد را حیرت زده کرد...زن جریان را مو به مو برای شوهرش تعریف کرد.
مرد نان را سر سفره گذاشت و از زن خواست تا خودش آبگوشت را در ظرف بکشد. مرد کاسه خودش را دست نزد و سیگاری روشن کرد
و به تماشای خوردن همسر و چهار دخترش نشست....
دقایقی بعد پاکت خالی سم را از جیبش بیرون آورد و به خود بالید که زن خیانتکار و دخترانش را به سزای اعمالشان رسانده!! ....
=======================================
زلزله
زمین زیر پایش می لرزد ... ناگهان سقف اتاق طوری روی سرش میریزد که در فضای دو و سه متری در اتاق گیر می کند...
بعد از سه -- جهار ساعت دردی که پایان دهنده نه ماه انتظار است وجودش را فرا می گیرد...
احساس می کند دو فرشته مهربان در کنارش هستند و نوازشش می کنند.
با پا گذاشتن نوزاد به عرصه حیات از هوش میرود و صدای گریه نوزاد امدادگران را به آنجا می کشد...
======================================
می دانم خواهی آمد
باز هم غروب جمعه است ... کنار گلهای بهاری نشسته ام و چشمانم را به آسمان پر ستاره دوخته ام .. با یک دنیا دلتنگی و انتظار دیوان حافظ را باز
می کنم.. می گوید:
حافظ وصال می طلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان .. مستجاب کن
جوابم را می گیرم.. دلم روشن می شود.. می دان خواهی آمد.. راستی! من انتهای جاده غربت .. همان آشیانه آخرین پرنده مسافر است.
=======================================
دوست
من از میان آفتاب و مهتاب و دریا و کویر و دوست...
دوست را بیشتر دوست دارم.!