¦¦ EnrIque PersIan ¦¦ :: the first website persian for enrique f

enrique, iglesias, enrique iglesias, enrique+iglesias, www.enriquepersian.com,انریکه ایگلسیاس ، موزیک ، انریکو ،‌ دانلود

¦¦ EnrIque PersIan ¦¦ :: the first website persian for enrique f

enrique, iglesias, enrique iglesias, enrique+iglesias, www.enriquepersian.com,انریکه ایگلسیاس ، موزیک ، انریکو ،‌ دانلود

دانشگاه...ما

خداییش این دانشگاه ما فکر کنم ...آشغال ترین و بدترین دانشگاه توی خاورمیانه باشه..!

شما که نمیدونید..واییییییییییییییی...
آقا به هرکی میگی من توی دانشگاه صنعتی..... شاهین شهر قبول شدم..میگه ا ه ه ه ه ه ه ه ...بابا تو دیگه کی هستی..فکر میکنند این بشر چقدر درس خونه که اینجا تلب شده..
بابا این رشته گرافیک توی این دانشگاه تابلو شده...باید مارو در افسانه ها هم بیارند..
بدبختی ما میدونید چیه..اینه که
چون ما اولین گرئهی هستیم که در این رشته توی این دانشگاه درپیت درس می خونیم..
بذای همین شدیم..یه موش آزمایشگاهی برای بچه های طرم بعد. ....
هرچی استاد ...! که جه عرض منم بگیم فرقون راحت تریم..
آوردن خالی کردن روی سر ما..
این گروه از بخت برگشته...یه روز نمی شه..توی این چمن..اول دانشگاه..پهن نباشه..
همیشه هم که این فرقون های محترم..چون سروقت میان سر کلاس ما هم اینجا ولو هستیم...
جالب اینجاست که ما ترم اول ۲۸ نفر بودیم..حالا شدیم..۲۱ نفر..اون بقیه هم ..بعضی هاشون یا انتقالی گرفتن..( خوش به حالشون) راحت شدند..بعضی دیگه هم که چون مبلغ شهریه ..سر به فلک میزنه..بیچاره ها ..یه دوماهی مرخصی گرفتند تا بلکه فرجی حاصل شود..!
من نمیدونم ترم بعد چند تا میشیم..

آهان یادم رفت بگم..چند بار ۲ تا از بچه ها می خواستن از اینجا انتقالی بگیرند..برند دانشگاه خراسگون..آقا مگه اینا رو ول میکنند...عینه سیریش بهشون چسبیدند..
ما هم با بچه ها تصمیم گرفتیم..که یا همه با هم انتقالی بگیریم ...یا اینکه همین جا بسازیم...
تازه دلیل مسخره هم که-- می خوایم--( بگم بهتره)! انتقالی بگیریم اینه که در این دانشگاه..
دانشجویی از جنس مخالف وجود ندارد( الحمدالله)...برای همین این گروه وامانده..در این فکرند یا خودشون برند..یا اونا رو بیارند در اینجا..
البته اینقدر رفتند و صحبت کردند...قرار..شد که ..مسئولین دانشگاه..از ترم بعد --شاید---دانشجوی دختر از دانشگاه سراسری بگیرند..و در غیر این صورت..ما رو بفرستند در جای دیگر..

حالا اینا رو بیخیال..
دیروز رو بگو دوباره طبق معمول در این چمن نشسته بودیم ... که دیدم ...استاد بزرگوار با ماشین ۲۰۶ خود ( که تازه خریده بود) اومد جلوی ما ترمز زد و گفت امرئز من نمی آیم ---آخیش پس امروز کلاس تعطیله!---
ولی به جای من یک استاد دیگر می آید..---ای روزگار---
آقا استاد نگو..اینو دیگه از کدوم بازیافتی آورده بودند..!!
بدبختی هم این بود که هم استانی ما بود..و چند تا تیکه مینداخت که ..بچه ها هم هی می خندیدند..از همه مهمتر اون روز با ما ویندوز کار نکرد..چون میدونست به غیر از ۲ نفر..(نخودی)
بقیه بچه ها میرند...برای همین با ما اینترنت کار کرد..از دانشگاه هم از پول مبارک ما ...از ساعت ۲ تا ۵ خط گرفت..برای همین اینجوری شد که همه موندند..
البته چه ماندنی .کی به این حرف بیچاره گوش میکرد..همه یا داشتن چت میکردند..یا توی سایتهای چیز... بودند...!!!
 بدتر موقعی شد که اینترنت ما  که دقیقا ۲ ساعت مونده بود تموم بشه..قطع کردند..
اون موقع که دیگه همه بچه ها کفری شدند..کلاس رو هم ترک کردند..
دوباره اومدیم روی این چمنهای از بخت رگشته نشستیم..و هی اینارو با دستامون هرس میکردیم..
این دانشگاه هم خیره سرش دور چمن رو طناب کشیده بود که ما ها نریم توش..آخه بغیر ما کس دیگه ای نمیتونست اونجا بشینه..اما به هر حال..دیگه وقتی یه جای خنک پیدا بشه ..نمیشه با طناب جلوی ما رو گرفت که..
خلاصه..در موقعی که ۲ ساعت مانده بود تا به اتمام کلاس ما انجا بودیم..
جاتون خالی. نفری ۲ تا بستنی عروسکی و مگنوم و همچنین ..چند عدد چیپس خوردیم..
که البته نگهبانها که درست روبه روی ما بودند..همینطور خیره به ما نگاه میکردند..چون میدونستند که کاری از دستشون در مقابل بچه های رشته گرافیک بر نمی آید..

--------------------------
چون یه بار اسم ۶ تا از بچه هارو نوشتند..به خاطر اینکه چند چند تا حرف بد ! از دهنشون اومد بیرون..
میدونید اون موقع چی شد..
اون ۶ تا اومدند گفتن بریم ..به نگهبانه بگیم...چرا اسم های ما رو نوشته..
چشمتون روز بد نبینه..
یه گله ۲۱ نفری راه افتادند..اومدند نگهبانی..آقا نگهبان بیچاره داشت زهر ترک می شد..
حرف از دهنش بیرون نمی اومد..همین باعث شد که دیگه کاری به کار ما نداشته باشند.!
-------------------------
میدونید..
دانشگاه ما خیلی امکانات داره از سینما بگیر تا .....
اما اصلا نمیتونند ازشون خوب استفاده کنند..!
از نظر مدیریتی خیلی ضعیفه..
باورتون میشه که بعد از ۷ ماه دانشگاه رفتن هنوز کارت دانشجویی به ما ندادند..!!!!!!!
و اینکه اینقدر این بجه های ما توشون نفوذ دارند..که روزهایی که در هفته ۴ روز بود برای کلاسها...
اونها رو به ۲ روز تغییر دادند!!!!!!
حالا دیگه خودتون فکرشو بکنید..!

امروز خداییش مس خواستم از بابام کلی گله کنم..... آخه خیلی بهم گیر میده..اعصابم کلی بهم ریخته..
اما میدونید آخه  یه هفته ای میشه که مادربزرگم از ساری اومده ای اینجا.... امروز بعداز ظهر هم نشست به برامون از خاطرات گذشته اش گفت.. اگر راستش رو بخواین من خودم..امروز داشتم از شرم ٬ عرقم در میومد..اگر بدونید چه چیزایی می گفت..من هم اینجا چند قسمت از حرفاش رو براتون مینویسم..

---------------------------------------------------

* میگفت وقتی ۱۷ ساله بود.. پدرش ۷ تا زن برده بود! از همون اول هم پاک بود ..یه دختر متعصب به دین.. می گفت وقتی نا مادریش بهش فحش میداد یا به مادرش توهین میکرد
حاضر نمی شد وایسه و جوابش رو بده...همش میرفت بالای پشت بامشون ..می نشست و گریه می کرد..طوری که دستمالش وقتی خیس می شد..اونو جلوی آتیش می گرفت تا خشک بشه ٬‌ بعد دوباره  اشک هاشو پاک می کرد.

خلاصه توی همین سن بود ..که به اجبار ازدواج کرد..اونم به قول خودش با پسری که .خیلی خوشگل بود..چشمای آبی..موهای لخت.. ( خودتون تصورش رو بکنین)
میگفت اونقدر بابای این پسره پول دار بود که میشد گفت نصف ساری برای اونا بود..
رایتی اینم بگ که دلیل مخالفت مادربزرگم با این ازدواج این نبود که خانواده داماد بد باشند..
کلا خودش اصلا دلش نمی خواست ازدواج کنه.

به هر حال بگذریم..میرسیم تا اونجایی که نوبت به بابای من با برادراش و خواهرش رسید.
اون موقع دوران شاهنشاهی بود. بابای منم خلاصه مثل خیلی های دیگه اهل مبارزه و از این جور حرفا بود.
و فقط هم تنها کسی که با اینها هم عقیده بود ..مادربزرگم با برادراش بودند..به قول مادربزرگم..
همه فامیل درست مقابل اونا بودند..همش می خواستند به مادربزرگم منت بزارند و یا یه بهانه ای گیر بیارند تا بهش سرکوفت بزنند..بگن که چرا بچه هات رو اینجوری بار آوردی...
پدربزرگم هم که همش بهش گیر میداد ..اونم از همه بدتر بود..
تعریف می کرد که: برای اینکه پدربزرگم بویی نبره سرش رو گرم میکرد..بعد هم بابام اینا با دوستاش اعلامیه هارو...زیر حوض قایم میکردند...یعنی حوض رو میکندند بعد هم روشو با گچ می پوشوندند..یا مثلا اونا رو زیر سکو قایم میکردند..براس اینکه مامورها نفهمند..روشو با خاک می پوشوندند که به فرض این که روشو با گچ نپوشوندند..که مثلا قدیمی به نظر بیاد..

مادربزرگم کارشو با خیاطی شروع کرد...برای هر خیاطی هم ۱۰ تومان میگرفت..
بعد یه روز یکی از همسایه ها اومد بهش گفت که به دختر من قرآن یاد میدی...اونم چون از طرفی وقت نداشت ... و از طرفی هم نمی خواست دل اون رو بشکنه گفت باشه ...
چند روز بعد..یکی دیگه اومد و گفت خانوم~ فروتن ~ شما که به دختر فلانی درس میدین پس چرا به دختر من درس نمیدید..
خلاصه اونقدر دهان به دهان گشت که یکدفعه دید همه این محله دختراشون رو می خوان بیارن قرآن یاد بگیرند..البته بگم اونم این کارو فقط برای رضای خدا انجام میداد ...اصلا هم پول نمی گرفت....

خلاصه اون زمان گذشت...بابام اینا رفتن جبهه....اونم تنها شده بود با یکی دخترش..
اینم بگم که اونا اون موقع مستاجر بودند...و پدربزرگم هم دیگه کار نمی کرد..میئنش هم با خانواده خودشون شکرآب شده بود..
اینم بگم که پدربزرگم از اون آدمایی بود که بیخیال هستند..اصلا هم نمی فهمید که این پولا از کجا میرسه..!
بعد هم بعد از رفتن پسراش کلی بلا سرش آوردن ...از پسر صاحبخونه بگیر تا همسایه ها..
فامیلاشون و همسایه ها هم هی بهش سرکوفت میزدند که چرا پسرات رو فرستادی برند..
اونم همیشه در برابر حرفای اونا صبر میکرد...اینها همش به کنار...وقتی که خبر قبولی بابام و عموم توی دانشگاه تهران به گوششون رسید همشون ... دهانشون بسته شد..
مادربزرگم هم اصلا به روی خودش نیاورد..به قول خودش از اون آدمایی که نه با خوشی خودش رو میگیره و نه با غم از پا در میاد..همیشه  تو خودشه..
همیشه هم میگه من با توکل به خدا..و نظر و نیاز هام تونستم خودم و بچه هامو به اینجا برسونم...بدون کمک هیچ کس..تنهای تنها...فقط با خدا.

بگذریم...میرسیم به اینحایی که حق پدربزرگم  رو خوردند..
همین طور که قبلا گفتم..خانواده اونا پوبشون از پارو بالا میرفت...
اما ..
چون پدربزرگم از پدرش زودتر مرد..اونا ( خانواده پدربزرگم ) هم از این موقعیت سوئاتفاده کردند..
یعنی اینکه بدون اینکه مادربزرگم بفهمه..موقعی که میت پدربزرگم رو داشتن می بردند..اونا هم ازش یه مهر انگشت گرفتند.تا همه جیز رو بالا بکشند...
خلاصه اینکه همه رو به قول معروف و به خیال خودشو زدن تو رگ...بدون اینکه یه سکه سیاه هم گیر مادربزرگم و فرزنداش بیاد...جالب اینکه اونا فامیلیه پدربزرکم که فروتن بود رو ...~ دلدار~ گذاشتند...و همین باعث شد که هیچی به پدربزرگم نرسه..
اما جالب تر از اینکه این مالی که اونا به جیب زدند..باعث مرگ تک تک ..خانوادشون شد..
طئری که هر کسی که به طور خاصی توی این جریان بود ..از خودش گرفته...تا بچه هاش ..نوه هاشون.. همه جوون مرگ شدند...!!! ( باشنیدن این قسمت من موهام داشت سیخ میشد)
حالا هم فقط یک نفر از اونا توی خارج از کشوره...مه اونم وضعش درست نیست طوری که زن و شوهر هر کدوم توی یه اتاقند..و اصلا نمیتونند حرکت کنند...حتی غذا هم به زور میخورند...
آخرش هم این همه مال میفته دست شهرداری..!

به هر حال من خیلی چیزا را نگفتم...خیلی چیزا........!
به قول مادربزرکم شما باید الان ..خدا رو شکر کنید..که هرچی می خواین هست..همه چی دارید..
اما این خدا خودش میدونه که من سالی یک بار هم ..بهش سر نمیزنم..چه برسه به اینکه!
با خدم فکر کردم ..اینا که اینجوری شدند پس من چی می خوام بشم..با این وضعم..!

شعر آزاد...

****من قامت درختم...****

پرواز پرنده ام
عاف و سنگم
تو معنی آب را در هم نهاده ای
من فصل ..فصل کتاب تو را
در چشم گرفته ام
از جان سروده ام
....
من روح توام
در عرصه خاموشت
شعر توام
در لبان بسته ات                                 
پرواز توام
در بال پرنده ات
رنگ توام در کبودیت
من را زبان دیگری ده
با من به زبان دیگری گوی
می شنوی؟...

========================================================

*****فرشته شعر*****

 

دیرست فرشته شعر
بر بستری از رویا و آرامش خفته
و من در انتظاری طولانی
چشم به آسمان دوخته امعشق را با دار تجربه کردم                               
و دوستی با خارخار ندامت
آه ای خداوندان روی زمین
لحظه ای آرامم بگذارید
که من
عمریست
با خویشتن خویش
می جنگم...

(امین)