تصدقت شوم...
از حالم خواسته باشی
سرم که درد نمیکند
اما...
دستمال یادگاری تو
پر از دردهای دلم شده
نمی دانم
ستاره ام چه شد!
دیگر آسمانی ندارم
نگاهم عاشقانه است
اما
آجرهای این دیوار تازه ساز
زبان شعر را نمی فهمند
پرنده های بوسه ام ٬.. پیدات نکردند
بهار هم دیگر نیامد
باور نمی کنی؟
==================================================
به ( هیچ کس ) گفتم : سلام
خندید...
من هم خندیدم
گره ای در ابروانش انداخت...
من هم گره ای در ابروانم انداختم
هر کاری کرد ٬من هم کردم
گفتم : سلام ٬تو را می شناسم؟!
اما این یکی ٬ دیگر دروغی بیش نبود..
در آینه بودم که گفتم : سلام...
{.......}
==================================================
آیاتند ٬ آیات
حاشا نمی کنم
کودک٬ شعر و بهار
کودک..
با بازی/ شیطنت / لبخندهاش
و شعر....
که قلمرو خاک است و نقره و ماه
و گنجشک هایی که در سپید می خوانند
و کودکی...
که اوبین بادام تر را می چیند و پا می گذارد به فرار
و بهار....
که سر قیچی بهشت است
و سجاده خدا...!